ساعت 5 و 50 دقیقه صبحه
چند دقیقه قبل از اینکه وارد بخش یادداشت جدید وبلاگم بشوم در
صفحه اصلی بلاگ اسکای متن خلاصه ایی دیدم از بوی نان لواش که گویا چند
دقیقه قبل از آن به مشام نویسنده ناشناس آن مطلب رسیده بوده متن را ببینید :
نونوایی لواش ساعت پنج باز میکنه. ساعت پنج و نیم بوی
پُختِ اولش میآد تو اتاقم. کیفیتِ این بو رو با هیچ واژه یا تصویری
نمیشه مُنتقل کرد. فکر نمیکنم هیچ وقتِ دیگه از روز، این بو رو کسی احساس
کنه یا اگر احساس کُنه اینقدر اگزجره باشه. حالا اگه بگی این بو باعث
میشه خوشحال باشی از زنده بودن، کُلاً قضیه لوث میشه. هیچ معنایی نداره.
سرشتِ بعضی اذهان بدجور تراژیکه. مرگ دور نیست ولی بوی نون خوبه.
من با دیدن این متن ناخودآگاه احساس نویسنده را در وجودم حس کردم احساس کردم چه لذتی از این بوی نان تازه پخت صبحگاهی در وجودش ایجاد شده این احساس لذت بخش با دیدن نوشته اش به من هم دست داد و این باور رو باز باور کردم که ما انسانها چقدر به هم نزدیکیم ، اما در کشاکش افکار و باورهای عجیب و غریب از هم دور می شویم در این زمانه چقدر" احساس" بی کس و غریب شده . انسانیت فراموش شده و ما از هم دور شده ایم چرا به انسانها نزدیک نمی شیم و چرا غمخواری هم رو فقط در داستانها جستجو می کنیم اینجاست که به یاد این سخن
حکیم ارد بزرگ می افتم که :((
به یاد بیاوریم که انسانیم ، و انسانیت مهمترین چیزی است که از ما انتظار می رود . ))
1394,08,16 ساعت 06:11 ق.ظ